داستان شیرین و فرهاد کوه کن واقعی با متنی روان
به گزارش وبلاگ آریابلاگ، خسرو و شیرین دومین منظومه نظامی و معروفترین اثر و به عقیده گروهی از سخن سنجان شاهکار اوست. در حقیقت هم، نظامی با سرودن این دومین کتاب (پس از مخزن الاسرار) راه خود را باز می یابد و طریقی تازه در سخنوری و بزم آرایی پیش می گیرد. در این منظومه داستان عاشقانه شیرین و فرهاد زبانزد است، اما نقل قول های اشتباهی از این داستان بر سر زبان هاست؛ از این رو در این مطلب روایتی صحیح از ماجراهای عاشقانه شیرین و فرهاد و خسرو ارائه خواهیم داد.
داستان شیرین و فرهاد به زبانی ساده
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری می شود و نام او را پرویز می نهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدر مرتکب تجاوز به حقوق مردم می شود. او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه یک روستایی بساط عیش و نوش برپا می کند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می شود. حتی غلام و اسب او هم از این تعدی بی نصیب نمی مانند.
هنگامی که هرمز از این ماجرا مطلع می شود، بدون در نظر گرفتن رابطه پدر - فرزندی عدالت را اجرا می کند: اسب خسرو را می کشد؛ غلام او را به صاحب باغی که دارایی اش تجاوز شده بود، می بخشد و تخت خسرو هم از آن صاحب خانه روستایی می شود. خسرو هم با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده می شود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب می بیند. انوشیروان به او مژده می دهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزله عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبت هایی به دست خواهد آورد که بسیار ارزشمندتر می باشند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد.
داستان شیرین و فرهاد
مدتی از این جریان می گذرد تا اینکه ندیم خاص او - شاپور- در پی وصف شکوه و جمال ملکه ای که بر سرزمین ارّان حکومت می کند، سخن را به برادرزاده او، شیرین، می کشاند. سپس آغاز به توصیف زیبایی های بی حد او می کند، آنچنان که دل هر مخاطب ای را اسیر این تصویر خیالی می کرد. حتی اسب این زیبارو هم یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرنده عشق را در درون خسرو به تکاپو وامی دارد و خواستار این پری سیما می شود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان می فرستد. هنگامی که شاپور به زادگاه شیرین می رسد، در دیری اقامت می کند و به واسطه ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنه کوهی در همان نزدیکی مطلع می شود. پس تصویری از خسرو می کشد و آن را بر درختی در آن حوالی می زند.
شیرین را در حین عیش و نوش می بیند و دستور می دهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی می شود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین می برند و نابودی آن را به دیوان نسبت می دهند و به بهانه اینکه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمی بندند و به مکانی دیگر می فرایند اما در آنجا هم شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی نموده بود، می بیند و از خود بیخود می شود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را می دهد، یارانش آن را پنهان نموده و باز هم پریان را در این کار دخیل می دانند و رخت سفر می بندند. در اقامتگاه نو، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود می کند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمی دارد و چنان شیفته خسرو می شود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را می گیرد؛ اما هیچ نمی یابد. در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا می گذرد.
داستان شیرین و فرهاد به زبانی ساده
شیرین او را می خواند تا مگر نشانی از نام و صندلی آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمی گشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان می کند و همان گونه که با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار نموده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمی آورد. شیرین که در اندیشه رفتن به مدائن است، انگشتری را به اسم نشان از شاپور می گیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین که دیگر در عشق روی دلداده نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز می نشیند و به سوی مدائن می تازد.
از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت عظیم امید، قصد ترک مدائن می کند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش می کند که اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت نمایند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش می گیرد.
در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمه ای تن خود را می شوید، متوجه حضور خسرو می شود. هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل می بندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم می پوشند. خسرو به امید شاهزاده ای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او می گذراند.
شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. کهمان، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش نموده بود در پذیرایی از او می کوشیدند. شیرین که از رفتن خسرو به اران مطلع شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطه حسادتی که نسبت به شیرین داشتند، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی می کرد. از سوی دیگر تقدیر هم خسرو را در کاخی مقیم نموده بود که روزگاری شیرین در آن می خرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن می پیچید.
اما دیگر نه از صدای گام های شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن مطلع می کند و از شاه دستور می گیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار هم به فرمان خسرو گردن می نهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر می برد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ می کند. در پی شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن می کند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر می نهد به امید اینکه روی دلداده خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید می شود.
داستان شیرین و فرهاد به صورت خلاصه
در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام می کند و با تهمت پدرکشی، عظیمان قوم را هم بر ضد خسرو تحریک می کند. خسرو هم که همه چیز را از دست رفته می یابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان می گریزد. در میان همین گریزها و نابسامانی ها، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او هم به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدت ها دوری، خاتمه یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش مطلعی داشت، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین هم بر انجام این خواسته سوگند خورد.
خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد. خاتمه پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین، خسرو دل از معشوقه خود برداشت و عزم روم کرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی هم با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همه نعمت های دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین هم در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.
مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده خود را به صبر و شکیبایی وصیت می کند. تجربه به او نشان داده که غم و شادی در دنیا ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست.
پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پراکند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یکی از عظیمان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.
در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند، او را طلب کرد. باربد هم سی لحن خوش آواز را از میان لحن های خود انتخاب کرد و نواخت. خسرو هم در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.
آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم روبرو شد. خسرو که دیگر نمی توانست عشق سرکش خود را مهار کند، شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد.
شیرین این بار هم در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمی خورد. از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور، کار بسیار مسئله ای بود، شاپور برای برطرف این مشکل، فرهاد را به شیرین معرفی کرد.
داستان شیرین و فرهاد نظامی گنجوی
در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین می بازد. این اولین ملاقات آنچنان او را مدهوش می کند که ادراک از او رخت بر می بندد و دستورات شیرین را نمی فهمد. هنگامی که از نزد او بیرون می آید، سخنان شیرین را از خدمتکارانش می پرسد و متوجه می شود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه می زد که در مدت یک ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به اسم دستمزد، گوشواره خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبان ها افتاد و خسرو هم از این دلدادگی مطلع شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ می فرستد و قول می دهد اگر این کار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش کند.
فرهاد هم بی درنگ به پای آن کوه می رود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان که حدیث کوه کندن او در دنیا آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به ملاقات فرهاد رفت و جامی شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این ملاقات در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو می رسد. او که دیگر شیرین را، از دست رفته می بیند، در پی چاره است. به هدایت پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد می فرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود.
هنگامی که پیک خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد می رساند، او تیشه را بر زمین می زند و خود هم بر خاک می افتد. شیرین از مرگ او، داغدار می شود و دستور می دهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامه تعزیتی طنزگونه برای شیرین می فرستد و او را به ترک غم و اندوه می خواند. پس از گذشت ایامی از این واقعه، مریم هم می میرد و شیرین در جواب نامه خسرو، نامه ای به او می نویسد و به یادش می آورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در می یابد که جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین کوشش های بسیاری نمود اما همچنان بی نتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس.
خسرو که از جانب شیرین، ناامید شده بود در پی زنی شکرنام که توصیف زیبایی اش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شکر هم نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند. خسرو که می دانست شاپور تنها مونس شب های تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین هم در این تنهایی ها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد. روزی خسرو به بهانه شکار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین که از آمدن خسرو مطلع شده بود، کهمی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه هم که از نحوه پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شکایت ها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه می دارد و تأکید می کند تنها مطابق رسم و آیین خسرو می تواند به عشق او دست یابد.
داستان شیرین و فرهاد به صورت کامل و واقعی
پس از گفتگویی طولانی و بی نتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز می شود. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین می شود و او را دلتنگ می کند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار می شود و به یاری شاپور، دور از چشم شاه، در صندلیی پنهان می شود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ترتیب می دهد. شیرین هم در گوشه ای از مجلس پنهان می شود. در این بزم نیک از زبان شیرین غزل می گوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از کف می دهد و از خیمه خود بیرون می آید. خسرو که معشوق را در کنار خود می یابد به خواست شیرین گردن می نهد و عظیمانی را به خواستگاری او می فرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود می آورد.
خسرو پس از کام یافتن از شیرین، حکومت ارمن را به شاپور می بخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان می شنود و عمل می کند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و عظیم امید روی می دهد و در آن سؤالاتی درباره چگونگی افلاک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر می پرسد. پس از چندی، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه مطلع است، به سفارش عظیم امید، او را بر تخت می نشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه می افکند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازه رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند هم برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود.
یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنه ای جگرگاهش را درید. حتی در کشاکش مرگ هم راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطه خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بی جان یافت و ناله سر داد. در میانه ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیام خواستگاری فرستاد. شیرین هم دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، که خسرو را به دخمه بردند، شیرین هم با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهایی اش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد. عظیمان کشور هم که این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.
سخن آخر
شما در این باره چه شنیده بودید؟ آیا داستان شیرین و فرهاد را به همین شکل در خاطر داشتید؟ در پایین همین صفحه نظرات خود را با ما در میان بگذارید.
شما می توانید داستان لیلی و مجنون به زبان ساده و خواندنی را هم در وبلاگ آریابلاگ بخوانید.
منبع: مجله انگیزه