به خاطر کیومرث پوراحمد
به گزارش وبلاگ آریابلاگ، فرانک مجیدی: آن روزها، من 6، 7 سالم بود. یکی از تصاویری که از روزهای آن سن و سال دارم، عطر لوبیاپلوی ناهار یک آدینه است و موسیقی دعوت گر سریال تو و من که نمی دانستم این به یاد خدابخش… که اول تیتراژ می آید، یک جور به نام خدا هست یا اصلاً یعنی چه؟ داستان مال دنیای عجیبی بود، پسری که هر چقدر دست هایم را از هم باز می کردم، باز از آن هم از من دورتر بود، مثل جمع سه رقمی در سه رقمی مجهول و دست نیافتنی. آخر چطور امکان دارد یک بچه بابا و مامان نداشته باشد و با مادربزرگش زندگی کند؟ مگر خانه مادربزرگ فقط برای مهمانی رفتن نیست؟ چرا چیزی توی خانه ندارند؟ مگر می گردد فاصله خانه تا مدرسه این قدر باشد که آدم با دوچرخه برود و بیاید؟ خوش به حالش، من که بلد نیستم دوچرخه سوار شوم! ولی این پسر، که لاغرترین بچه ای بود که من به عمرم دیده بودم، کارهایی می کرد که من دوست داشتم بکنم و نمی توانستم. شرارت های پنهان من بود. من اگر یک گربه به خانه می آوردم لابد یک تنبیه حسابی می شدم، اگر می خواستم تنها به کوچه و خیابان بروم و با یک آدم بزرگ غریبه حرف بزنم، یک پشت دستی محکم می خوردم. اما او خیلی آزاد بود. با این حال، هیچوقت جرئت نکردم فکر کنم این مزایا از نداشتن بابا و مامان است یا نه؟ چون داشته های من خیلی خیلی بیشتر از نداشته های پسرک بود. از آن تیتراژ، دو نام را یادم نگه داشتم : کیومرث پوراحمد (آن هم چون هم نام یکی از اقوام مادریم بود) و هوشنگ مرادی کرمانی…
قصه های مجید ریشه و رویا و اشک و لبخند کودکی ماست. من تا به حال هیچ کس را ندیده ام که وقتی قسمتی از سریال پخش می گردد یا برنامه ای درباره اش، آرام به دو وجبی تلویزیون نخزد و غرق نگردد. اصلاً نسل ما و حتی پدر و مادرهایمان اگر بخواهد نوستالژی را معنا کند، یکی از معناهای مستقیمش قصه های مجید است. و من این ها را از یاد برده بودم و سرگرم نوشتن نقدها و مقالات خودم بودم، هنوز دوچرخه سواری یاد نگرفته ام چون وقتی نه سالم بود در چندمین تلاشم زانویم را داغان نموده بودم، هنوز جرئت ندارم به نداشتن پدر و مادر فکر کنم و برای فرار از این ترسهاست که می نویسم. من از یاد برده بودم، تا پنجشنبه که شبکه چهار دوباره گرد و خاک کلی از خاطرات خوب را گرفت و جلوی رویم گذاشت، تا آن که تو بیایی و از 17، 18 سال پیش بگویی، تا یادم بیاید آن قسمت که مجید توی انشایش نوشت دخترهای مرده شور محله شان خیلی هم نجیب و خانم هستند ولی خواستگار ندارندو به آقای ناظم گقت گوساله خیلی فحش محترمانه ای هست، تا چه حد خندیده بودم، و چقدر دلم به حال مجید می سوخت که 100 تومان، تمام رویاهایش بود که آقای کیوان نمی فهمید باید پسش بدهد… چقدر دلم فشرده شد که می دیدم معلم های مجید پیر شده اند و مجید دیگر برای خودش مردی شده. دوباره به تو فکر می کنم…
دوستانم می دانند، که من تو را خیلی دوست دارم. اولش بخاطر این بود که تو، خیلی شبیه به کسی هستی که بعد از اعضای خانواده ام عزیزترین آدم زندگی ام هست و سال ها پیش از زاده شدنم فوت نموده اما همواره نخستین الگوی زندگیم خواهد بود. وقتی 16 سالم بود، دوست داشتم کارگردان بشوم و فیلمی برایش بسازم و تو، نقش او را بازی کنی! می دانم حالا کلی به من می خندی، و می گویی بهتر است این فکرهای مزخرف را از سرم دور کنم. اما ورای این شباهت خوب، از اخلاق رک و جالب و صمیمیت خیلی خوشم آمد. این روزها خیلی کم اند، آدم هایی که راست و درست، واقعاً آن جوری که فکر می نمایند حرف بزنند. حداقل، من خیلی کم می شناسم. هیچ وقت آن شیطنت هایت را که توی اولین سری صندلی داغ با اجرای داریوش کاردان تعریف کردی یادم نمی رود. خیلی دنبال کتاب کودکی ناتمام هستم که بخوانمش، اما هنوز پیدا ننموده ام. تقریباً در حال حاضر، اولین کتابی است که دنبالش می گردم. حالا هم که دارم این مطلب را می نویسم، یعنی می خواهم مقدار ارادتم را همه بدانند، و بگویم که تمام کارهای عالم هم که روی سرم بریزد، اگر در جایی مطلبی از تو چاپ گردد یا نقدی بر فیلم هایت باشد، یا در برنامه ای حاضر شوی، همه را رها می کنم و پای آن ها می نشینم و می خوانمشان.
تمام این هایی که از یاد برده بودم را، آن برنامه به خاطرم آورد. تازه، بهانه بهتری هم بود. آقا کیومرث! 60 سالگی ات مبارک! هرچند، 25 آذر تولدت بود و دارم با تاخیر می گویم. ببخشید که دیر نموده ام و ببخشید که برترین هدیه ام به تو، واژه است. به خدا این حرف ها را تا به حال به کسی نگفته بودم، به خدا من آدمی نیستم که به بزرگترها تو بگویم، اما این تو، به حرمت دوستی و ارادت خالص است و فقط برای کسی است که از آدینه های کودکی ام با یک سریال، کلی خاطره خوب باقی گذاشت و این من که برایت می نویسد همه بچه های ایران را در دل دارد و وظیفه ایست که این همه کودکی بر عهده اش نهاده. آن قدر دوستت دارم که بگویم هر چقدر شب یلدا را دوست داشتم، گل یخ را در شان تو نمی دیدم. خیلی شنیده ام که موقع ساختنش او با تو یکی به دو می کرد و ادا در می آورد و تو صرفاً تحمل می کردی که کار را تمام کنی. هنوز از تصور این صحنه عصبانی می شوم. دلم نمی خواهد دوباره چیزی مثل آن فیلم به کارنامه ات برود، تو را که محمدرضا فروتن را با سرنخ به ما شناساندی، چه حاجت است به یکی مثل او؟ البته شاید بگویی این غلط های زیادی به من که یک الف بچه ام نیامده و لازم ننموده به کسی که تقریباً سه برابر من سن دارد درس بدهم. ولی آدم گاهی بخاطر کسی که دوستش دارد، غلط های خیلی زیادی هم می نماید آقا کیومرث!
آخر آن برنامه، تو و مادرت بودید. می دانی که او، بی بی مهربان همه ماست. و به تو دروغ نمی گویم. خیلی گریه کردم، بابا هم خیلی گریه کرد. چون سال هاست مادربزرگ ندارم و دلم نمی خواست درد این بی بی را هم ببینم. نمی دانم تو اجازه ندادی صورتش را ببینیم، یا خودش نخواست، اما بهتر! دوست دارم همواره او را همان طوری که با مجید دیدم به یاد بیاورم. اصلاً وقتی دیدم دست مادرت را روی صورتت گذاشته ای و موهایش را نوازش می کنی، فهمیدم هزار برابر بیشتر از قبل دوستت دارم. شاید این حرف ها را هیچوقت نخوانی، شاید هم برعکس. احساس خوبی دارم. تا به حال، این قدر در نوشته ای خودم نبودم. می خواهم بدانی که برای بی بی مان دعا می کنیم. می خواهم بدانی که پوراحمدها خیلی عزیزند و فراموششان نمی کنیم. می خواهم ته حرف هایم بگویم خدا حفظت کند آقا کیومرث پوراحمد گل، این برترین دعایی هست که بلدم، خدا حفظت کند…
منبع: یک پزشک